امیررضا اختری متولد ۱۳۷۲، جوان نخبه محله حسینآباد است که نامش از سالها پیش با برنامههای فرهنگی و آموزشی گره خورده و آشنای گوش اهالی منطقه شده است؛ جوانی که اگرچه سه سالی است عنوان معلم را کنار نامش دارد، تجربه آن را در خاطرات پانزدهسالگی اش دنبال میکند؛ یعنی در روزهایی که بهتنهایی برای ۱۶۰ دانشآموز مانند خودش، کلاس تقویتی برگزار میکرده و بعد از آن معلم کلاسهای زیادی میشود.
او که این روزها معلم رشته ریاضی است، پیش از اینها رشته تجربی خوانده و قصد داشته پزشک باشد، اما درنهایت پزشک روح بودن را به پزشک جسم بودن ترجیح داده و معلم شده است.
این هنر پدرم بود که تلاش کرد ما را طوری تربیت کند که فردا سرباز جامعه باشیم نه سربار آن. یکی از کارهایش هم این بود که از کودکی، ما را با مسجد آشنا کرد. هر جمعه در جلسات قرآن، دعاها و مراسم مذهبی مختلف شرکت میکردیم. در کنار آن ورزش کردن را در ما به یک عادت تبدیل کرده بود. همیشه خودش پابهتوپ بود و یک دل سیر، فوتبال بازی میکردیم. همین شیوه تربیتی باعث ایجاد خودباوری در من شده بود.
۶ سال بیشتر نداشتم، اما در نشستوبرخاستهای مسجدی با بزرگترها، میفهمیدم که باید برای آیندهام هدفی انتخاب کنم. رشته پزشکی را دوست داشتم، تاآنجاکه هربار که مریض میشدم و به دکتر مراجعه میکردم، کارمان از معالجه به بحث و گفتگویی یکساعته میکشید. سوالهای مختلفی میپرسیدم، طوریکه آقای دکتر را هم برای شنیدن و پاسخ دادن سر ذوق میآوردم.
هشتساله بودم که توانستم قرآن را کامل بخوانم. در نُهسالگی فضای مسجدی که در آن قد کشیده بودم، باعث شد اصرار کنم یکی از اعضای بسیج محله باشم. سِنَم بهانهای برای رد کردنم بود، اما آنقدر رفتم و آمدم تا اینکه بالاخره قبولم کردند. خوشبیان بودم و این دلیلی بود تا به قول معروف همهجا نُقل محفل باشم. دهساله بودم که تصمیم گرفتم یک هیئت دانشآموزی در محله راه بیندازم. خاطرم هست هر تکه از وسایلی را که لازم داشتیم، از جایی و کسی به امانت گرفتیم تا بالاخره هیئتمان را که اسمش عاشقان حسین (ع) بود، در خانه یکی از همکلاسیهایم راه انداختیم و با پولی که جمع کرده بودیم، شام هم دادیم.
اوایلِ دانشجویی هنوز تمایل به خواندن پزشکی داشتم، اما این روزها که میگذرد، هر روز خدا را برای انتخابم شاکرم
بعد از آن هم سمتهای مختلفی داشتم و بارها برای برگزاری برنامهها و همایشهای مختلف، مدیر نمونه استان انتخاب شدم، اما هیچکدام از اینها باعث نشد حتی برای یکبار هم که شده یک ساعت از درسم را فدای انجام فعالیتهای متفرقه کنم. برای من همیشه و در همه سالهای تحصیلم، درس خواندن در اولویت همه کارها قرار داشت. من آنقدر به این اصل پایبند بودم که دوستانم هم عادت کرده بودند و میدانستند که تنها باید در ساعات خاصی به دیدنم بیایند.
دوره دبستان و راهنمایی و اول دبیرستان را در مدارس محله حسینآباد به پایان رساندم. دوره اول دبیرستان، به ۱۶۰ دانشآموز درس میدادم. هوش ریاضیام بد نبود و تدریس در کلاسهای تقویتی این درس در مدرسه بهعهده من بود. یادم هست جزوههای درسیام چاپ میشد و بین دانشآموزان مدرسه دستبهدست میگشت، حتی دانشآموزان پایه اول دبیرستان از محلات قلعهساختمان میآمدند تا به آنها درس بدهم.
آن سال آزمون ریاضی بهصورت کشوری برگزار شد و نمره ۲۰ نشست پای برگه امتحانی من؛ همین شد که دوم دبیرستان در مدرسه تیزهوشان امامرضا (ع) پذیرفته شدم و این ابتدای تحولی بزرگ در زندگی من بود. روز اول کلاس، دبیرمان گفت: «مسابقات و تورنومنتهای بسیاری بین کشورهای مختلف برگزار میشود، اما سطح همه آنها با هم برابر نیست. شما اگر میخواهید موفق باشید، باید ببینید کجا و در چه سطحی برنده بودهاید. میخواهم یک امتحان ریاضی برگزار کنم و سطح شما را بسنجم.»
خاطرم هست که آن امتحان ریاضی سه صفحه بیشتر نبود و من بارها آن را تدریس کرده بودم، حتی آزمون کشوریاش را با نمره کامل پشتسر گذاشته بودم، اما روز امتحان از ۵ نمره یک شدم. باورم نمیشد. آنجا بود که فهمیدم آنچه تابهحال میخواندم، درس نبوده.
همین شد که بعد از آن روز همه هموغم خود را اختصاص دادم به درس خواندن درست. بعضی شبها ساعت به ۳ نیمهشب میرسید و من هنوز پای کتاب بودم و این برای منی که ساعتِ خواب و بیدارم را با وقت نماز تنظیم میکردم، مساوی بود با خواب کوتاهمدت در شبانهروز. یادم هست سال دوم دبیرستان، مویرگهای بینیام از شدت درس خواندن، پاره شده بود و بعد از پانزدهبار خوندماغشدن کارم به دکتر و درمان کشیده شد. میخواهم بگویم هیچچیز خوبی بدون سختی کشیدن بهدست نمیآید و من آن سالها، چون هدف مشخصی داشتم، از هیچ تلاشی فروگذار نکردم، اما در کنار همه اینها همیشه مسئولیتهایم را بهخوبی انجام میدادم. هیچگاه جلسه قرآن شب جمعهام ترک نشد و اولین کسی بودم که در هیئتهای مذهبی حاضر میشد و این ممکن نبود مگر با برنامهریزی درست و تعهد به انجام آن.
ورود به دانشگاه تحول دوم زندگی من بود. با اینکه تجربی خوانده بودم و این رشته را بهشدت دوست داشتم، درنهایت تصمیم گرفتم یکی باشم از دانشجویان دانشگاه تربیتمدرس. وقتی این تصمیم را گرفتم، خیلیها مقابلم جبهه گرفتند. خیلیهای دیگر هم بهخاطر فن بیانی که داشتم، معتقد بودند باید لباس روحانیت بپوشم.
از طرف دیگر بهخاطر تمام برنامهها و فعالیتهای فرهنگی که در تمام این سالها انجام داده بودم، سمتهای مختلفی به من پیشنهاد شد، اما من در انتهای همه این راهها و نیمهراهها معلمی را انتخاب کردم. حقیقتش اوایلِ دانشجویی هنوز تمایل به خواندن پزشکی داشتم، اما این روزها که میگذرد، هر روز خدا را برای انتخابم شاکرم.
توصیه شما به دانشآموزانتان چیست؟
این را با تاکید میگویم که خودشان را باور داشته باشند. اولین عاملی که باعث میشود انسان بهاشتباه بیفتد، این است که کرامت نفسش را فراموش کند. اگر بخش اعظم کرامت نفس شما خودباوری باشد، نیمِ راه را رفتهاید. در یکی از مدارسی که در آن تدریس میکردم، دانشآموزی درسنخوان بود که همه از دستش عاصی شده و از او قطع امید کرده بودند. رفتم سراغش. خاطرم هست مدیر مدرسه گفت: «بیخیالش شو.» گفتم: «دست راست و چپش را تشخیص میدهد؟» گفتند: «بله.» گفتم: «در گفتار اختلال ندارد که؟ جواب شنیدم نه.»
گفتم: «پس این دانشآموز، بیاستعداد نیست، فقط تنبل است.» یک ماه با او ریاضی کار کردم، اما بیانصاف در اولین امتحان شد ۷۵/۱. ناامید نشدم و از درِ رفاقت وارد شدم. دوباره با او کار کردم. این دانشآموز در امتحان دوم که با فاصله دو هفته بعد برگزار شد، نمره بالای ۱۹ گرفت و این برای معلمان و مدیر مدرسه باورکردنی نبود.
نظرتان درباره دانشآموزان منطقه ۵ چیست؟
آنها دو حسن بزرگ دارند؛ ابتدا اینکه سرشار از انرژی و استعداد هستند. دومین ویژگیشان این است که خیلی بامعرفتند، اما یک مشکل بزرگ هم دارند؛ دانشآموزان این منطقه، خودشان را باور ندارند. قبول دارم که امکانات بهدرستی تقسیم نشده و مشکلات زیاد است، اما انسان اگر هدف داشته باشد و برای رسیدن به آن تلاش کند، حتما موفق خواهد شد. خدا استثناییترین استعدادها را به ما هدیه داده است، پس ما هم باید تلاش کنیم تا استثناییترین کارها را برایش انجام دهیم.
عامل موفقیت خودتان را در تدریس، در چه میدانید؟
رفاقت و برقراری رابطه عاطفی با دانشآموزان؛ زیرا معلم، پدر معنوی دانشآموزش است. معلم علاوه بر نقش معلمی باید آنقدر با دانشآموزش رفیق باشد که دانشآموز بتواند مشکلاتش را با او مطرح و به معلمش تکیه کند.
طرحها و برنامههایی را که در سطح محله اجرا کردهاید، تیتروار بیان کنید.
طرحها و برنامهها که زیاد بوده، اما طرح ولایت و اردوهای تفریحی که تمام سرفصلهای تربیتی و آموزشی را در خود داشت، همچنین طرح شناسایی نخبگان در حاشیه شهر و ثبتنام از آنها در کلاسهای آموزشی، ازجمله این برنامهها بود که در استان هم محل توجه قرار گرفت.
چه شد که به فکر افتادید نخبگان حاشیه شهر را شناسایی کنید؟
روزی در یکی از مدارس حاشیه شهر با دانشآموز نخبهای آشنا شدم که دوست داشت فیزیک هستهای بخواند. اول فکر کردم چیزی شنیده و دقیق نمیداند این رشته چیست، اما وقتی چند سوال درباره این رشته از او پرسیدم، همه را جواب داد. ذوق کردم و روی کاغذ لیستی از کتابهایی را که باید میخواند، برای او نوشتم.
آن روزها هزینه این کتابها ۴ هزار تومان میشد. خیره نگاهم کرد و گفت که امسال میخواسته در آزمون ورودی مدرسه نمونهدولتی شرکت کند، اما پدرش حتی پول ثبتنامش را نداشته است. همین انگیزهای شد تا طرح شناسایی نخبگان را در حاشیه شهر اجرا کنیم که خوشبختانه طرح موفقی بود. ما در این طرح ۱۰۰ دانشآموز نخبه را شناسایی کردیم و تحت پوشش قرار دادیم.
سعی میکنید بیشتر روی آموزش چه نکاتی تکیه کنید؟
همیشه سعی کردهام کلاس خشک و بیروحی نداشته باشم. نکات درسی و اخلاقی را با هم به دانشآموزم درس میدهم، آن هم نه به حرف، بلکه در عمل؛ چون تربیت، امری گفتاری نیست و در عمل باید دیده شود؛ مثلا برای تاکید بر خواندن نماز همیشه سعی کردهام یک جلسه از کلاسم را طوری برگزار کنم که در وقت اذان قرار بگیرد. اینجاست که به بچهها میگویم آستین بالا بزنند تا با هم نماز بخوانیم.
شیرینترین خاطره زندگیتان؟
معلمی لحظهبهلحظهاش شیرین است.
در ساعات فراغتتان چه میکنید؟
اگر ساعت فراغتی باشد معمولا با تالیف کتابهایی که قصد چاپ کردنشان را دارم، میگذرد. یکی از آنها آموزش ریاضی است و باقی در باب اخلاق است.
آخرین کتابی که خواندهاید؟
گنج وعاظ.
آخرین سریالی که دیدهاید؟
یوسف پیامبر (ع) که همین چند روز پیش تمام شد.
سینما چه؟
فیلم محمدرسولالله (ص) آخرینش بود.
یک بیت شعر بخوانید؟
توانا بود هر که دانا بود/ ز دانش دل پیر برنا بود
هدفتان چیست؟
بندگی.
چشماندازی که از خودتان دارید؟
برسم به بندگی.
چرا معلمی را انتخاب کردهاید؟
چون آن را تکلیف میدیدم. تدریس و آموزش برای بچههایی که تشنه آموزش هستند، هنر است. معلمی شغل انبیاست و کار انبیا همهاش بزرگی و زیبایی است.
* این گزارش در شمـاره ۱۹۶ دوشنبه ۱۳ اردیبهشت ۹۵ شهرارامحله منطقه ۵ چاپ شده است.